برچسبها:
فرداجمعه است.................
باز هم پنجشنبه امد باز هم بی قراری هایم شروع شد
بازهم نمیدانم گریه کنم یا بخندم ؟
گریه کنم بخاطر گناهانم که اجازه ی ظهورش را نمی دهند
یا بخندم بخاطره اینکه شاید خوبی هایه دیگران گناهانه مرا بپوشاند
واو بیاید ..................
فردا جمعه است .............
یعنی میشود صبح که از خواب بلند میشوم ببینم همه چیز تغییر کرده ؟
ببینم کسی که دله این همه عشاق را برده امده است ؟
خدایا تعجیل در ظهور تنها ارزویه من این بنده ی گناهکارت نیست
به حرمت خوبانت بندگانه مخلصت
ظهور را نزدیک کن
الهی امین
برچسبها:
باز هم غروبه جمعه ای دیگر..........
بازهم غروب جمعه ای دیگر باز هم همه ی دلها گرفته
باز هم مهمان قلب ها نیامد
خدایا انتظار تا کی تا کی تقویم عمرمان را ورق بزنیم
ودنباله جمعه ی ظهور باشیم خدایا به دل هایمان رحم کن
تحمل این انتظار را ندارد
اللهم عجل ولیک الفرج
الهی امین
برچسبها:

صبح تا شب
ماهواره راشخم می زند
تا برای چشم های گرسنه اش
خوراک معصیت دست و پا کند..!!
آشی که دشمن
برایمان پخت
سر قابلمه اش
روی پشت بام هاست!
برچسبها:
مروری بر زندگی شهید فهمیده
«فرشته فهمیده» خواهر شهید محمد حسین فهیمده میگوید: برادرم اردیبهشت ماه سال 1346 و همزمان با ماه محرم به دنیا آمد و پدرم به دلیل ارادتی كه به امام حسین (ع) داشت تصمیم گرفت نام پسرش را حسین انتخاب كند تا ادامه دهنده راه شهدای كربلا باشد. محمدحسین مقطع ابتدایی را در قم گذراند و بعد به كرج آمدیم. در سال 1357 در زمان درگیریهای انقلاب او كه 11 سال بیشتر نداشت به پخش اعلامیهها و نوارهای حضرت امام (ره) میپرداخت.سال 1359 زمانی كه شیپور جنگ نواخته شد. روز اول مهرماه ما به مدرسه رفتیم اما محمدحسین به بهانه بازی كردن از منزل خارج شد ولی دوباره برگشت و بار دیگر با ما خداحافظی كرد و به مادرم گفت: مادر امروز با من قشنگ خداحافظی كن.مادرم كه فكر میكرد او میرود بازی و زود برمیگردد با لبخندی حسین را در آغوش گرفت و با هم خداحافظی كردند. حسین نیز راضی از منزل خارج شد.سه روز از رفتنش گذشته بود كه یكی از دوستانش وسایلش را برایمان آورد و گفت: محمدحسین به جبهه رفته است. پیش از این موضوع نیز اتفاق افتاده بود كه او چند روز از خانه دور باشد. زمان درگیری كردستان او یك هفته به خانه نیامده بود و روزی نیروهای كمیته كردستان او را به منزل آوردند و خواستند از مادرم تعهد بگیرند كه دیگر اجازه ندهد محمدحسین با این سن كم به كردستان برود ولی او در جوابشان گفت: مادرم سواد ندارد برگه تعهد امضا كند من خودم برگه را امضا میكنم با این شرط كه هر كجا كه امام دستور بدهند من میروم. سال 1359 نیز امام فرمودند: همه آحاد ملت ایران بسیج شوند. پس دیگر توقعی نبود كه محمدحسین در خانه بماند او رفت تا به ندای امامش لبیك گوید.روز 13 آبان ماه من با خانوادهام سر سفره نشسته بودیم كه ناگهان رادیو اعلام كرد یك نوجوان 13 سالهای زیر تانك رفته و شهید شده است. مادرم لقمه از دستش افتاد و گفت: این محمدحسین من است.در آن لحظه پدرم گفت: نه محمدحسین چنین كاری را انجام نمیدهد حتما از بچههای خرمشهر بوده است.یك هفته از این حادثه گذشت كه آقای مصطفوی– ایشان نیز شهید شدهاند – به در منزل ما آمدند و خبر شهادت محمدحسین را به پدرم دادند.روزی مادرم در آشپزخانه بود كه محمدحسین وارد شد. مادرم از او پرسید: كجا بودی؟ جواب داد كنار قبرم. مادرم تعجب كرد. حسین ادامه داد: محل دفن من قطعه 24 بهشت زهرا (س) كنار مزار آیتالله طالقانی است و بعد از شهادت محمدحسین، زمانی كه سنگ قبرش را گذاشتیم دیدیم كه پیشگویی او به واقعیت پیوسته است. محمدحسین ساده و بیآلایش زندگی میكرد و همیشه میخواست مانند رزمندگان در جبههها سختیها را تحمل كند و فقط به قرب خداوند و رضایت او فكر میكرد.مادرم همیشه بیقرار بود و برای محمدحسین گریه میكرد. روزی مادرم خیلی خوشحال به نظر میرسید از او علت خوشحالیش را پرسیدم،گفت: دیشب محمدحسین را در خواب دیدم كه به من گفت:مادر چرا ناراحتی،دور من میچرخید و میگفت:من سالم هستم، در كنار مولایم اباعبدالله (ع) هستم و برای شما دعا میكنم. از آن روز به بعد دیگر مادرم برای محمدحسین گریه نمیكند بلكه با شنیدن نام محمد حسین لبخند میزند و به او افتخار میكندنحوه شهادت:روز هشتم آبان 1359، محمدحسین فهمیده به اتفاق دوست شهیدش محمدرضا شمس ـ كه در یك سنگر بودند ـ در هجوم عراقیها، محاصره میشوند. محمدرضا شمس، زخمی میشود و حسین با سختی و زحمت زیاد او را به پشت خط میرساند وقتی به سنگر بر میگردد، میبیند كه پنج تانك عراقی به طرف رزمندگان اسلام هجوم آورده و درصدد محاصره و قتل عام آنها هستند. محمدحسین در حالی كه تعدادی نارنجك به كمر خود بسته بود به طرف تانكها حركت میكند. تیری به پای او میخورد اما در همان حال موفق میشود خود را به تانك پیش رو برساند. خود را به زیر تانك میاندازد و تانك منفجر میشود. دشمن در این حال تصور میكند كه حملهای صورت گرفته و با سرعت تانكها را رها كرده و فرار میكند؛ در نتیجه، حلقه محاصره شكسته میشود و پس از مدتی نیروهای كمكی میرسند و آن قسمت را از وجود متجاوزان پاكسازی میكنند. شهید حسین فهمیده در بیان رهبری رهبر معظم انقلاب، میفرمایند: «زنده نگه داشتن یاد حادثه شهادت دانشآموز بسیجی، «شهید فهمیده» از اصالتهای دفاع مقدس میباشد. مقام معظم رهبری در دیدار با خانواده او در رابطه با فداکاری و شجاعت او فرمودند: بروز چنین حوادثی که از تربیت صحیح و اصالتهای خانوادگی است، صرفاً در محیطهای اسلامی جلوهگری و نورافشانی میکند.»شهید حسین فهمیده از نگاه آوینی سید شهیدان اهل قلم، حاج مرتضی آوینی، در قسمتی از برنامه پنجم روایت فتح با نام «شهری در آسمان» شهادت محمدحسین فهمیده را اینگونه ترسیم میکند: خرمشهر، از همان آغاز خونین شهر شده بود. خرمشهر، خونین شهر شده بود. آیا طلعت را جز از منظر این آفاق میتوان نگریست؟ آنان در غربت جنگیدند و با مظلومیت به شهادت رسیدند و پیکرهایشان زیر تانکهای شیطان تکه تکه شد و به آب و باد و خاک و آتش پیوست. اما... راز خون آشکار شد. راز خون را جز شهدا در نمییابند. گردش خون در رگهای زندگی شیرین است. اما ریختن آن در پای محبوب، شیرینتر... شایستگان آنانند که قلبشان را عشق تا آن جا انباشته است که ترس از مرگ جایی برای ماندن ندارد. شایستگان جاودانانند. حکمرانان جزایر سرسبز اقیانوس بیانتهای نور، که پرتوی از آن همه کهکشان آسمان دوم را روشنی بخشیده است.خبر شهادت حسین فهمیدهصدای جمهوری اسلامی ایران با قطع برنامههای خود اعلام میکند که نوجوانی سیزده ساله با فداکاری زیر تانک عراقی رفته آن را منفجر کرده و خود نیز به شهادت رسیده است. امام قدس سره در پیامی که به مناسبت دومین سالگرد پیروزی انقلاب اسلامی صادر میکنند، جملات معروف خود را پیرامون او میفرمایند: «رهبر ما آن طفل سیزده سالهای است که با قلب کوچک خود که ارزشش از صدها زبان و قلم بزرگتر است، با نارنجک، خود را زیر تانک دشمن انداخت و آن را منهدم نمود و خود نیز شربت شهادت نوشید.»سخن هم رزمان:عملیات كه شروع شد در كوچه هشتمتری در خرمشهر «محمدرضا شمس» دوست حسین زخمی شد و حسین او را به عقب كشاند. شمس به رزمندگان گفت: حسین ریزه را بگیرید. آنها برگشتند و دیدند حسین به طرف تانك با نارنجكهایی كه به كمر بسته است، میدود. زانوهایش زخمی شده بود با زانو به زمین خورد و بعد از شش دقیقه ناگهان تانك دشمن منفجر شد و شروع به سوختن كرد . نیروهای دشمن كه گمان كردند نیروهای كمكی آمده است عقبنشینی كردند و در این میان دوستان حسین به كنار تانك رفتند تا جنازهاش را پیدا كنند. شهید بختیاری كه آن زمان فرمانده گردانشان بود،كنار چرخهای تانك زانو زد و شروع كرد به گریه كردن.پیكر سوخته حسین را جمعآوری كردند و بازگرداندند.
برچسبها:
زمانی که گروهکهای مسلح ، کردستان را میدان تاخت و تاز خود کردند و عرصه را بر مؤمنان تنگ کردند . کسانی همچون ناصر پا به عرصه گذاشتند و مردانه به مقابله با آنها پرداختند ، خوب به یاد دارم ، برادرم همان سال دیپلم گرفته بود و در کمیته امداد حضرت امام (ره) مشغول خدمت بود ، مرتب و در جهت تنویر افکار مردم و تشریح ظلم و ستم گروهکهای ملحد ، در مساجد و مجامع حضور مییافت ، و به روشنگری میپرداخت . با عناصر مزدور کومله بحث میکرد . در یکی از جلسات بحث و مجادله به آنها گفت : شما اهل منطق نیستید . من مسلمانم و با تمام توان از عقایدم دفاع میکنم ، اگر شما هم برای دفاع از عقیده و مرامتان استدلال و منطق دارید ، با هم گفتگو میکنیم . اگر من را قانع کردید و دیدم حق با شماست ، خون من حلالتان باد.
گروهک کومله که وجود ناصر را بر نمیتافت او را دستگیر کرد ، در روستای کیلانه زندانش کرده بودند . با اینکه تحت شدیدترین شکنجهها بود اما مرتب صدای قرآن خواندنش به گوش میرسید . کسانی که این صحنهها را دیده بودند ، میگفتند : با هر ضربه کابلی که به ناصر میزدند او به جای آه و ناله ، فریاد الله اکبرش پر طنینتر میشد . مدتی در زندان بود تا اینکه او را به شهادت رساندند . به حدی گروهکها از ناصر وحشت داشتند که حتی حاضر نشدند جسد او را تحویل بدهند . بارها برای تحویل گرفتن جسدش رفتیم ، میگفتند اگر در مقابل جسد ناصر 50 نفر را هم به ما تحویل بدهید این کار را نخواهیم کرد.
برچسبها:
جالبه بخونین ………………..
ﻣﻘﯿﻢ ﻟﻨﺪﻥ ﺑﻮﺩ، ﺗﻌﺮﯾﻒ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﺳﻮﺍﺭ
ﺗﺎﮐﺴﯽ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ﻭ ﮐﺮﺍﯾﻪ ﺭﺍ ﻣﯽ ﭘﺮﺩﺍﺯﺩ . ﺭﺍﻧﻨﺪﻩ
ﺑﻘﯿﻪ ﭘﻮﻝ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺑﺮﻣﯽ ﮔﺮﺩﺍﻧﺪ 20 ﭘﻨﺲ ﺍﺿﺎﻓﻪ ﺗﺮ
ﻣﯽ ﺩﻫﺪ !
ﻣﯽ ﮔﻔﺖ : ﭼﻨﺪ ﺩﻗﯿﻘﻪ ﺍﯼ ﺑﺎ ﺧﻮﺩﻡ ﮐﻠﻨﺠﺎﺭ ﺭﻓﺘﻢ ﮐﻪ
ﺑﯿﺴﺖ ﭘﻨﺲ ﺍﺿﺎﻓﻪ ﺭﺍ ﺑﺮﮔﺮﺩﺍﻧﻢ ﯾﺎ ﻧﻪ؟ ﺁﺧﺮ ﺳﺮ ﺑﺮ
ﺧﻮﺩﻡ ﭘﯿﺮﻭﺯ ﺷﺪﻡ ﻭ … ﺑﯿﺴﺖ ﭘﻨﺲ ﺭﺍ ﭘﺲ ﺩﺍﺩﻡ ﻭ
ﮔﻔﺘﻢ ﺁﻗﺎ ﺍﯾﻦ ﺭﺍ ﺯﯾﺎﺩ ﺩﺍﺩﯼ …
ﮔﺬﺷﺖ ﻭ ﺑﻪ ﻣﻘﺼﺪ ﺭﺳﯿﺪﯾﻢ . ﻣﻮﻗﻊ ﭘﯿﺎﺩﻩ ﺷﺪﻥ
ﺭﺍﻧﻨﺪﻩ ﺳﺮﺵ ﺭﺍ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺁﻭﺭﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ ﺁﻗﺎ ﺍﺯ ﺷﻤﺎ
ﻣﻤﻨﻮﻧﻢ . ﭘﺮﺳﯿﺪﻡ ﺑﺎﺑﺖ ﭼﯽ ؟ ﮔﻔﺖ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ
ﻓﺮﺩﺍ ﺑﯿﺎﯾﻢ ﻣﺮﮐﺰ ﺷﻤﺎ ﻣﺴﻠﻤﺎﻧﺎﻥ ﻭ ﻣﺴﻠﻤﺎﻥ ﺷﻮﻡ ﺍﻣﺎ
ﻫﻨﻮﺯ ﮐﻤﯽ ﻣﺮﺩﺩ ﺑﻮﺩﻡ . ﻭﻗﺘﯽ ﺩﯾﺪﻡ ﺳﻮﺍﺭ ﻣﺎﺷﯿﻨﻢ
ﺷﺪﯾﺪ ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ ﮐﻨﻢ . ﺑﺎ ﺧﻮﺩﻡ
ﺷﺮﻁ ﮐﺮﺩﻡ ﺍﮔﺮ ﺑﯿﺴﺖ ﭘﻨﺲ ﺭﺍ ﭘﺲ ﺩﺍﺩﯾﺪ ﺑﯿﺎﯾﻢ .
ﻓﺮﺩﺍ ﺧﺪﻣﺖ ﻣﯽ ﺭﺳﯿﻢ !
ﺗﻌﺮﯾﻒ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ : ﺗﻤﺎﻡ ﻭﺟﻮﺩﻡ ﺩﮔﺮﮔﻮﻥ ﺷﺪ ﺣﺎﻟﯽ
ﺷﺒﯿﻪ ﻏﺶ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩ . ﻣﻦ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺧﻮﺩﻡ
ﺑﻮﺩﻡ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺗﻤﺎﻡ ﺍﺳﻼﻡ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺑﯿﺴﺖ
ﭘﻨﺲ ﻣﯽ ﻓﺮﻭﺧﺘﻢ.
کی بخوابیم
عیلوله از ماده (علل) و به معنای مرض است؛
زیراخواب دراین زمان بیماری زاست.
امام صادق علیهالسلام:خواب بامداد، شوم و مانع روزی است.چهره را زشت و رنگ را زرد میگرداند،پس مبادا در این زمان بخوابید.”
این زمان، زمان نزول فرشتگان است و هر کس در این زمان بخوابد،از دریافت رزق کامل خود و برکات معنوی آن محروم خواهد شد.
خواب فیلوله:
خواب ضعف و سستی است و به خواب بعد از روز
(بعدازطلوع خورشید)گفته میشود.
امام باقر علیهالسلام:خواب اول روز بیعقلی است؛زیرا موجب سردی بدن میشود؛لذا فرد درطول روز کسل است و شور و نشاط کافی جهت انجام فعالیتهای روزانه خود ندارد. همان بحرانی که نسلهای امروزی در اثر بیتوجهی به این دستورات طبی و روانشناسی اسلام گرفتار آن شدهاند.
خواب غیلوله:
خوابیدن حدود نیم ساعت قبل از غروب را غیلوله میگویند.
این خواب موجب هلاکت انسان میشود.
امام باقر علیهالسلام:خواب بعد ازعصرحماقت است.
خواب بین العشایین:
خواب ازاذان مغرب تا زمان عشاء (دوساعت بعدازاذان مغرب)
مناسب نیست.
امام باقر علیهالسلام:خواب بین نمازمغرب وعشاء انسان را از رزق محروم میکند.
امیرالمومنین علیهالسلام:خوابیدن قبل از نماز عشاء پریشانی و فقرمیآورد چون باقیمانده رزق هر فرد از بین الطلوعین در این زمان پخش میشود.
خواب قیلوله:
خواب پیش از ظهر(حدودنیم ساعت قبل ازاذان ظهرتااذان ظهر) را خواب قیلوله گویند که بسیار مفید بوده و موجب نشاط و تقویت قوای مختلف بدن میشود.
شخصی نزد پیغمبر اکرم صلیالله علیه و آله رفت و سوال کرد:
من حافظهای قوی داشتم ولی اکنون فراموشی بر من غالب شده است.حضرت پرسیدند: آیاخواب قیلوله میکردی و اکنون آن را ترک کردی؟گفت:بله.حضرت فرمودند:دوباره خواب قیلوله بکن.چون این کار را کرد، حافظهاش برگشت.
امام باقر علیهالسلام:خواب قیلوله نعمت زاست؛زیراگرمی هوای روز،سردی ظاهربدن راتعدیل میکند.
خواب اول شب:
خواب سرشب یعنی بعد از نمازعشاء تانیمه شب شرعی است که بسیار مناسب است و هر ساعت آن برابر با دو و نیم تا سه ساعت است و از نیمه شب شرعی تا یک ساعت به اذان صبح که هر یک ساعت برابر یک سال میباشد؛ به این معنی که کیفیت خواب اول شب بسیار زیاد است و خستگی کار روز را ازبین میبرد.
برچسبها:
خاطراتی از مادر شهیدان حسن، حسین و عباس صابری؛
روایت مادری که دو فرزندش در تفحص شهید شدند/ «بعد از شهادت عباس، عراقیها برایش ختم گرفتند»/ «یک روز خواب دیدم شهدای گمنام قطعه 40 آمدهاند بازدیدم را پس بدهند»
جنگ که تمام شد، حسن شهید شده بود و هنوز حسین و عباس مانده بودند برای مادرشان. خاور خانم شده بود مادر شهید ولی کسی فکر نمیکرد در روزهایی که دیگر صدای سوت خمپاره آرامش دشتهای جنوب را بهم نمیزند، دو پسر دیگر او هم قصد عروج داشته باشند تا خاور خانم مدال ام الشهدایی را روی سینه نصب کند.
به گزارش رجانیوز، روز اول بهمن ماه سال66 روزی بود که حسن صابری در سن هفده سالگی در منطقه ماووت به شهادت رسید. برادرش عباس هم که دو سال از کوچکتر بود در روزهای دفاع مقدس مجروح شیمیایی شد ولی با همان حال و احوال خاکهای گرم جنوب را رها نکرد و بعد از جنگ به تفحص شهدا پرداخت. سرانجام در روز هفتم محرم مصادف با پنجم خرداد 1375 برای پیدا کردن شهدا در کانالی معروف به «والمری» مشغول به کار بود که انفجار یک مین دست و پای او را قطع کرد و دو بالی به او بخشید که بتواند به سمت برادر شهیدش پرواز کند.
برادر سوم حسین نام داشت و از دو برادر دیگرش بزرگتر بود و شاید همین، احساس جا ماندگی را در او تقویت میکرد. حسین که در شب اربعین حسنی بدنیا آمده بود راه برادرش عباس را در تفحص شهدا ادامه داد و هنگامی که در منطقه فکه بر اثر انفجار مین به شهادت رسیدُ درست یکسال از تاریخ شهادت عباس گذشته و هفت روز به اربعین حسینی مانده بود. با رفتن حسین دیگر هر سه پسر مادر شهید شده بودند و برای او فقط سه دختر مانده بود.
تشییع پیکر مادر شهیدان صابری در تهران
حالا بعد از اینهمه سالُ مادر این سه شهید به پسرانش پیوسته است. دیروز جمعه روز تشییع و خاکسپاری خانم خاور نورعلی میرآبادی بود. به همین مناسبت در ادامه گوشهای از خاطرات خواندنی این مادر شهیدان منتشر میشود.
پیکر شهدایی که کومله از درخت آویزان کرده بود
حسن آقا و حسین آقا با هم در کردستان بودند، صدام برای سر آنها جایزه گذاشته بود. حسین آقا با شهید کاوه همرزم بود؛ تعریف میکرد: «یکی از کوملهها روی دیوار اتاقشان قاب عکس بلندی گذاشته بودند، پشت این عکس دریچه و مسیری بود، آن مسیر را طی کردیم و به کوملهها رسیدیم، آنها از دیدن ما غافلگیر شدند». حسن آقا هم از جبهه کردستان برای من تعریف میکرد و میگفت: «باغ زردآلو در اطراف مقر ما بود؛ بچههای بسیجی رفتند به آنجا تا کمی میوه بچینند، کوملهها در آنجا کمین کرده بودند؛ خبری از بازگشت بسیجیها نبود، رفتم و دیدم کومله، بچههای ما را سر بریدند، آنها را از درخت آویزان کردند و دل و رودهشان را بیرون ریختهاند.»
مادر شهيدان صابري
نظر کرده حضرت عباس(ع) بود
عباس پسر سومم است؛ قبل از اینکه او به دنیا بیاید، در عالم خواب دیدم یک آقا به من گفت: «نام این پسر شما عباس است» وقتی هم پسرم به دنیا آمد، اسم او را عباس گذاشتم.
حدود یک ماه از تولد عباس میگذشت که به سختی بیمار شد؛ پس از مراجعه به چند دکتر، او را در بیمارستان بستری کردیم؛ او کاملاً بیهوش بود، بیتابی میکردم، دکترها هم مرا دلداری میدادند و میگفتند: «این بچه خوب میشود و بزرگتر که شد دکتر میشود». اما طولی نکشید که عباس دچار خونریزی پوستی شد، دلم شکست و بدون هیچ اعتمادی به دکترها به امامزاده «سید نصرالدین» بازار که علمای بزرگی نیز در آنجا دفن شدهاند، رفتم؛ به حضرت ابوالفضل(ع) متوسل شدم وقتی به منزل بازگشتم، از بیمارستان تماس گرفتند تا پدرش برای عباس دارو ببرد. من هر لحظه منتظر خبر بودم وقتی آقا نصیر(پدر عباس) به خانه آمد، با خوشحالی گفت: «عباس خوب شده؛ میگویند دیشب شفا پیدا کرده است».
پزشکی هم از آمریکا آمده بود و پس از معاینه گفت: «او هیچ مشکلی ندارد و وضعیتش فرق کرده است». پنج ماه مراقب عباس بودم اما در این چند ماه تب هم نکرد؛ با اینکه دکتر خواسته بود تا ۱۶سالگی تحت نظر باشد و کوچکترین خراشی هم به بدنش وارد نشود اما او در ۱۳سالگی راهی جبهه شد و به کرامت آقا ابوالفضل العباس(ع) بهبودی کامل یافته بود.
شبها در پشتبام نماز میخواند
عباس آقا در سه ماه تابستان روزه میگرفت اما نمیگفت که روزه است. موقع اذان مغرب میآمد و میگفت: «مامان، خوراکی چی داریم؟» میگفتم: «چرا الان میگویی از صبح تا حالا نگفتی؟!» بعد میفهمیدم که روزه بود. او شبها مخفیانه به پشتبام میرفت و پشت کولرها نماز شب میخواند.
عکس امام(ره)، مهر و جانماز و تسبیح و انگشتر و عطر شهیدان صابری
بعد از شهادت عباس، عراقیها برایش مراسم ختم گرفتند
عباس آقا خیلی خوش اخلاق بود؛ او در دوران تفحص شهدا برای اینکه بتواند دل عراقیها را به دست بیاورد تا آنها در تفحص شهدا با او همکاری کنند، برای آنها هدیه میگرفت، لباس و میوه و سیگار میبرد و در مجموع با آنها با مهربانی رفتار میکرد؛ بعد از شهادتش عراقیها ۵۰هزار تومان خرج کردند و برای عباس آقا مراسم ختم گرفتند.
بعد از شهادت عباس آقا، حسین آقا همین رفتار را با عراقیها داشت؛ بعد از شهادت حسین آقا، عراقیهایی که آنجا بودند، میگفتند: «ما دیگر تحمل اینجا ماندن را نداریم».
مادری که مژده شهادت پسرش را به او داد
حدود یازده ماه از حضور حسین آقا در منطقه میگذشت؛ یک شب که به تهران آمد، خوابش را برایم تعریف کرد و گفت: «در خواب آقایی را دیدم قد بلند با عمامه مشکی و با یک خال در سمت راست صورتش، حسن و عباس نیز در کنار او ایستاده بودند؛ هر سه نزدیکم آمدند، آن آقا مرا بغل کرده و بوسید. سپس دستم را گرفت و به سوی ماشینی رفتم و همگی سوار شدیم».
این درست شبیه خوابی بود که برادرش عباس نیز قبل از شهادت برایم تعریف کرده بود.
ـ حسین آقا، دیگر به منطقه و تفحص نرو.
ـ مامان، اگر این را از من بخواهی از خانه میروم و حتی شبها را هم در مسجد میمانم.
ـ حسین، عباس هم چنین خوابی دیده بود و رفت شهید شد.
وقتی این را گفتم، چهره حسینآقا گلگون شد، در گوشه اتاق نشست و لبخندی زد؛ چقدر از این حرفم خوشحال شد.
بعد از اولین سالگرد شهادت عباس آقا در پنجم خرداد، عصر سهشنبه ۲۷خرداد ماه حسین آقا با منزل تماس گرفت و گفت: «مادر یک یخچال برایتان خریدهام منتظر باشید برایتان بیاورند». صدای خسته و لحن کلامش مرا به یاد آخرین تماس عباس آقا انداخت.
ـ پسرم، چرا صدایت این طوریه؟
ـ خستهام و میخوام برم بخوابم.
ـ حسین آقا! کی میآیی دلم شور میزنه؟
ـ زود میآیم.
صبح روز چهارشنبه ۲۸خرداد بود؛ با دخترانم بلند شدیم و خانه را تمیز کردیم. سنگینی عجیبی را در سرم احساس میکردم؛ به بچهها گفتم امروز حالم خوش نیست؛ انگار اتفاقی افتاده و ما خبر نداشتیم.
به حسین آقا زنگ زدم. یکی از برادران گوشی را در ستاد کمیته جستجو مفقودین اهواز برداشت، گفتم: «تو را به خدا بگویید حسین آقا کجاست؟» گفت: «حاجی خانم همین جاها بود. حاجی خانم… حاجی خانم الان…حسین آقا، حسین آقا …» ارتباط قطع شد دوباره زنگ زدم و یک نفر دیگری گوشی را برداشت و گفت: «مادر، همین جاهاست الان میآید».
بار سوم یکی دیگر گوشی را برداشت و گفت: «مادر، حسینآقا خستهاند و خوابیدهاند». آن روز ساعت یازده صبح حسین آقا به آرزویش رسیده بود.
بچههایم همیشه کنارم هستند
بچهها گاهی اوقات به خوابم میآیند؛ بیشتر در ایام سالگردشان وقتی که کمی ناراحت میشوم به خوابم میآیند؛ یکبار که خیلی ناراحتی کردم، به خوابم آمدند و گفتند: «مادر اینقدر ناراحتی میکنی ما اذیت میشویم میرویم، ببین ساکهایمان را بستیم». بعضی وقتها به خوابم میآیند میگویند ما در کنارت هستیم. گاهی همسایهها بچهها را در خواب میبینند که در حال کمک کردن، خوشامدگویی به مهمانان هستند.
مقر کمیته جستجوی مفقودین اهواز از سمت راست: اکبررسولی،شهید پازوکی،شهیدعباس صابری، شهید محمودوند وسردارباقرزاده
شهدای گمنام هم به ما سر میزنند
قبل از اینکه بیماری آتروز در قسمت پای من شدت پیدا کند، صبحهای جمعه به قطعه ۴۰گلزار شهدای بهشت زهرا(س)میرفتم؛ در قطعه ۴۰، شهدای گمنام دفن هستند؛ آنجا چایی، حلیم جو، نان و پنیر به مردم میدادم.
یک شب خوابیده بودم و در عالم رؤیا دیدم دَرِ حیاطمان باز شد؛ جوانهایی با ماشین سپاه به خانهمان آمدند؛ نشسته بودم و گفتم: «کی در را باز کرد شما آمدید، تو؟» گفت: «مگر دیروز شما به دیدن ما نیامدید، مراسم گرفتید، ما هم آمدیم به شما سر بزنیم» آن جوانها همان شهدای گمنام قطعه ۴۰بودند
برچسبها:
حضرت ابی عبد الله(جعفرابن محمد) علیه السلام فرمود:
خداوند متعال چهار هزار را بر قبر حضرت بن علی علیه السلام موکل قرار داده که جملگی ژولیده و غمگین و گرفته بوده و از طلوع صبح تا زوال آفتاب (وقت ظهر) بر آن جناب می گریند و وقتی ظهر می شود چهار هزار فرشته دیگر به زمین فرود آمده و این چهار هزار نفر به آسمان می روند و فرشتگان به زمین آمده پیوسته می گریند تا صبح طلوع کند…
وقتی کسی حضرت را زیارت کند این فرشتگان مشایعتش کرده و هنگامی که زائر بیمار شود او را عیادت نموده و زمانی که از دنیا برود بر سر جنازه اش حاضر می گردند..
رسیدیم کربلا… همونجا که بلند گفتن گنبد سقا؛ صلوات… هنوز اذن نداده بودن پا بزاریم تو صحن بین الحرمینش تو هتل بویم و همه سر کلید بهترین اتاقا در حال رایزنی بودن سید اما مثل آرامش اول راه، بازم لم داده بود به مبل و ساکت خیره شده بود به تصویر بزرگ بین الحرمین روی دیوار لابی…
صداش زدم کلید نمی خوایی اتاقا تمام شد سید ، بی جا می مونیم!! اما با نگاهی کوتاه گفت بیا بشین جا هست…دیگه حرفی نزدم و رفتم نشستم کنارش… همه رفتن و من و سید منتظر … مدیر کاروان گفت انگار خسته نیستید!! اینم کلید شما…
حالا دیگه از بحبوحه آسانسور خبری نبود… رفتیم بالا تو اتاق نرسیده برگشتم چمدانم را بیارم که دیدم داره فریاد میزنه گریه میکنه… دویدم به طرف اتاق… روبروی تنها پنجره ایستاده بود و زار میزد…نگاهم رفت و بغضم ترکید… بهش گفتم ببین چه خوشگله گنبد اربابه بین دو تا نخل کنار پنجره رویایی ترین صحنه ای که…
آروم نمیشد نشستم رو تخت تا خودش به حرف بیاد… گفت یادته گفتی کلید؟جا نمونیم؟ گفتم آره… چشم از پنجره بر نمی داشت میگفت… مصاحبه بازیگر روز واقعه را میخوندم که نوشته بود کربلا تازه راهش باز شده بود ما را بردن زیارت برای هدیه بازی در فلیم….
اونجا هر کس سر کلید اتاق بهتر چونه زد… نشستم و با خودم گفتم اگر اون دعوت کرده که خودش… همه رفتن و کلید اخر؛ به دستم…در اتاقم را که باز کردم روبروی گنبد طلایی زانو زدم…
بغضم باز ترکید گفتم سید 2 بار آمدم هر دفعه دور بودم از حرم این بار تو سفارشی دعوت شدی و ما هم از کنار تو…. گفت نگو…
آمدیم تو لابی برای رفتن به حرم… بارانی گرفته بود که… مدیر کاروان گفت کسی نمیاد همه منتظرن بارون بند بیاد بعد برن حرم….
دل تو دلم نبود… نفسم در نمی آمد؛اشک تو چشمامون نگاهش کردم و با بغض گفتم سید؟؟ …
گفت بریم من دلم میخواد بارون بین الحرمین نگاه اولم باشه…
خدا نصیبتون کنه…
برچسبها: